امام، دو سه روز دیگر یا مثلاً فرداوارد تهران می شوند و ما آمادگی لازم را نداریم. بیاییم سازماندهی کنیم که وقتی ایشان آمدند و مراجعات زیاد شد و کارها از همه طرف به این جا راجاع گردید، معطل نمانیم. صحبت دولت هم در میان نبود. ما عضو شورای انقلاب بودیم و بعضی هم در آن وقت، این موضوع را نمی دانستند و حتی بعضی از رفقا- مثل مرحوم ربانی شیرازی یا مرحوم ربانی املشی- نمی دانستند که ما چند نفر، عضو شورای انقلاب هم هستیم. ما با هم کار می کردیم و صحبت دولت هم در میان نبود؛ صحبت همان بیت امام بود که وقتی ایشان وارد می شوند، مسؤولیت هایی پیش خواهد آمد. گفتیم بنشینیم برای این موضوع، یک سازماندهی بکنیم. ساعتی را در عصر یک روز معین کردیم و رفتیم در اطاقی نشستیم ، صحبت از تقسیم مسؤولیت ها شدو در آن جا گفتیم که مسؤولیت من این باشد که چای بدهم! همه تعجب کردند. یعنی چه؟ گفتم: بله، من چای درست کردن را خوب بلدم. با گفتن این پیشنهاد، جلسه حالی پیدا کرد. می شود آدم بگوید که مثلاً قسمت دفتر مراجعات به عهده ی من باشد . تنافس و تعارضی که نیست. ما می خواهیم این مجموعه را با همدیگر اداره کنیم؛ هر جایش هم که قرار گرفتیم، اگر توانستیم کار آن جا را انجام بدهیم، خوب است.
این، روحیه ی من بوده است. البته ، آن حرفی که در آن جا زدم، می دانستم که کسی من را برای چای ریختن معین نخواهد کردو نمی گذارند که من در آن جا بنشینم و چای بریزم؛ اما واقعاً اگر کار به این جا می رسید که بگویند درست کردن چای به عهده ی شماست، می رفتم عبایم ر اکنار می گذاشتم. و آستینهایم را بالا می زدم و چای درست می کردم. این پیشنهاد، نه تنها برای این بود که چیزی گفته باشم؛ واقعاً برای این کار آماده بودم.
 
بعد از پیروزى انقلاب که در روزهاى اولى امام به قم آمدند، اکثر روزها جمعیت زیادى براى دیدار ایشان به قم مى آمدند. مسافرخانه ها مملو از جمعیت بود، چلوکبابی ها شلوغ و صفهاى نانوایى ها طولانى بود. در شهر قم جمعیت موج مى زد. پیرمردى لاغر اندام بود که در منزل امام خدمت مى کرد و او را بابا صدا مى کردند. یک روز امام به او فرمودند: «شنیده ام وقتى تو مى روى در صف نان بایستى، مى گویند ایشان خدمتکار آقاست و تو را جلو مى برند و هر چند تا نان که بخواهى، بى نوبت به تو مى دهند. این کار را نکن. این خوب نیست که از این خانه کسى برود و بدون اینکه نوبت را رعایت کند، خرید کند تو هم مانند دیگران در صف بایست، مبادا امتیازى براى تو باشد!» (برداشت هایی از سیره امام خمینی، ج1، ص)
* اینجا را حکومت نظامى کرده اید
وقتى امام از قیطریه به قم تشریف آوردند مردم زیادى در منزل ایشان در قم اجتماع کرده بودند صبح که من به منزل امام آمدم، مرحوم حاج آقا مصطفى گفتند: شما بیایید و در این اتاقى که امام نشسته اند، بنشینید. عدۀ معدودى را در این اتاق راه مى دادند، به این خاطر که اگر یکى از علما آمد، جایى براى نشستن ایشان در آن اتاق باشد. مردم زیادى در داخل و بیرون منزل اجتماع کرده بودند و اتاق ها هم خیلى شلوغ بود. امام که آمدند و احساس کردند اتاق خلوت است، چیزى گفتند که من متوجه نشدم و سپس در کنار در اتاق نشستند و مردم هم بدون معطلى دستهاى امام را بوسه باران مى کردند. مردم از اتاق دیگر وارد شدند و شروع به کوبیدن در اتاق کردند. امام در روبرو را دیدند و چشمشان به من افتاد و فرمودند: «این در را باز کن». من در را باز کردم و مردم ریختند داخل، یکى به من گفت. چرا در را باز کردى؟ گفتم: امام امر فرمودند، من هم در را باز کردم. او دوباره در را بست و مردم نیز شروع به کوبیدن در کردند. مجدداً امام متوجه در شدند و خطاب به من فرمودند: «اینجا را حکومت نظامى کرده اید؟ هیچ کس نباید از این خانه ناراضى بیرون برود، زود در را باز کنید». من در را دوباره باز کردم. اما دوباره براى بستن در آمدند وقتى امام این را دیدند، گفتند: «همه تان بروید، لازم نیست کسى اینجا باشد، بگذارید مردم راحت باشند.» همان موقع در براى بار سوم باز شد و مردم به داخل اتاق آمدند و با امامشان دیدار کردند.(همان، ص 134 و 135)
* حق ندارید جلو مردم را بگیرید
امام دائماً به اعضاى دفتر اخطار مى کردند: «مبادا با مردم بدرفتارى شود، شما حق ندارید جلو مردم را بگیرید». یک روز امام زودتر از برنامۀ هر روز به بیرون خانه تشریف آوردند. مردم پشت نرده هاى خانۀ امام در فشار ایستاده بودند. به خصوص هنگام آمدن ایشان تلاش مى کردند که دربها زودتر باز شود، امام با عصبانیت به اطراف نگاه کرده و رو کردند به ما و پاسداران، فرمودند: «اگر از فردا این نرده ها را برندارید همۀ آنها را آتش مى زنم.»[4] (همان، ص 135)
* من مأمور مسلح نمى خواهممشکل بسیار بزرگى روزهاى اول در قم از نظر حفاظت و امنیت وجود داشت؛ و آن اینکه امام مانع مى شدند از اینکه پاسدارى با اسلحه دنبال ایشان باشد. همیشه مى فرمودند: «من مأمور مسلح نمى خواهم.» با اینکه امام شبها به منزل فضلا و شهدا مى رفتند و احتمال خطر بسیار زیاد بود. مردم قم هم به مجرد اینکه با خبر مى شدند امام از یک خیابان یا کوچه عبور مى کنند؛ همگى از خانه بیرون ریخته و دور ماشین ایشان جمع مى شدند. حتى روى سقف ماشین سوار مى شدند که نه راننده مى دانست کجا مى رود و نه امام. در عین حال امام مى فرمودند: «کسى دنبال من نیاید. مردم از من محافظت مى کنند.»[5] (همان، ص 144)
* هیچکس نباید ناراضى بیرون رود
وقتى که امام به قم تشریف آورده بودند، جمعیت زیادى از مردم در داخل و خارج منزل اجتماع کرده بودند، اتاقها هم شلوغ بود. امام وارد شدند و با وجود شلوغ بودن اتاق، با آرامش با مردم مواجه شدند. مردمى هم که در آن جا بودند، امام را در میان گرفتند و دستهاى ایشان را غرق بوسه کردند. در این هنگام، آن تعداد از مردم که در خارج و اتاقهاى دیگر به حالت انتظار به سر مى بردند، به محض اینکه متوجۀ حضور امام در آن اتاق شدند، به آنجا هجوم آوردند و شروع به کوبیدن در کردند. امام فرمودند: «در را باز کنید.» من در را باز کردم و مردم وارد شدند. امام مجدداً فرمودند: «هیچ کس نباید از این خانه ناراضى بیرون برود. در را باز کنید.»[6] (همان، ص 148)